غزليات شمس، دفتر زيبايي وجنبش
غزليات شمس، دفتر زيبايي وجنبش
غزليات شمس تبريزي كه به ديوان شمس و ديوان كبير نيز شهرت دارد ، مجموعهي غزليات مولاناست. بيگمان درادب فارسي و فرهنگ اسلامي و فراترازآن درفرهنگ بشري درهيچ مجموعهي شعري به اندازه ديوان شمس حركت وحيات وعشق نميجوشد.
اگر شعررا «گره خوردگي عاطفه وتخّيل كه در زباني آهنگين شكل گرفتهباشد»، تعريف كنيم عناصرسازندهي آن عبارت خواهد بود از: عاطفه، تخيل، زبان، موسيقي ، تشكّل . اين عناصر به زيبايي در غزليات شمس جمع شدهاست:
حوزه عاطفي غزليات شمس
تجليات عاطفي شعر هرشاعري ، سايهاي ازمن اوست ،كه خود نموداري است ازسعهي وجودي او وگسترشي كه درعرصهي فرهنگ وشناخت هستي دارد. عواطف برخي ازشاعران ، مثلاً شاعران درباري ، ازمنِ محدود وحقيري سرچشمه ميگيرد ، وعواطف شاعران بزرگ ازمن متعالي.
اما آفاق عاطفي مولاناجلال الدين به گستردگي ازل تا ابد واقاليم انديشهي او به فراخناي هستي است. جهانبيني او پوينده ونسبت به هستي وجلوههاي آن روشن است . از اين رو « تنوع درعين وحدت » را درسراسر جلوههاي عاطفي شعر او ميتوان ديد.
مولانا دريك سوي وجود ، جانِ جهان را ميبيند ودرسوي ديگر جهان را. درفاصلهي ميان جهان وجانِ جهان است كه انسان حضورخود را دركاينات تجربه ميكند.
زبان شعري غزليات شمس- ديوان شمس به لحاظ گستردگي واژگان، در ميان مجموعههاي شعرِ زبان فارسي، بهخصوص درميان آثار غزل سرايان، استثناست. اين گستردگي و تنوع ناشي از وسعت دامنهي معاني مورد نظر مولانا و تغييرات اوست.
موسيقي شعردرغزليات شمس
موسيقي بيروني – چشمگيرترين وجه تمايز موسيقي درديوان شمس درموسيقي بيروني ، يعني درتنوع وپويايي اوزان عروضي اشعار آن است. شاهكارهاي مولوي كه زمينهي اصلي ديوان كبير را تشكيل ميدهد داراي موسيقي يا وزن خيزايي وتندي است وموجب ميشود كه تحرك روح وعواطف سراينده در سراسر شعر احساسگردد. ازآنجا كه تمامي شاهكارهاي غزلي مولوي در وزنهاي خيزابي و تندي نظيرآنچه مثلاً در
اي رستخيز ناگهان وي رحمت بي منتها
يا: مرده بُدم زنده شدم گريه بُدم خنده شدم
يا: زهي عشق ، زهي عشق كه ما راست خدايا
ديده ميشود ، سروده شده ، نيازي به آوردن شاهدنيست . درحقيقت شواهدِ خلاف، استثنايياند . اين ويژگي چون با اوزان غالب درشاهكارهاي سعدي وحافظ – كه ملايم وجويبارياند – سنجيده شود، نمايان ميگردد.
موسيقي كناري- كوششهاي مولانا براي استفاده از رديف وانواع آن و قافيه و صورگوناگون آن درهيچ ديواني از ديوانهاي شعر فارسي سابقه ندارد. با اينكه گفته است : «قافيه وتفعله راگوهمه سيلاب ببر» ؛ يا :
قافيه انديشم ودلدارمن گويدم منديش جزديدارمن
بايد گفت كه بيش از شاعران سلف و خلف از موسيقي قافيه و رديف و اهميت آن در شعر خبر داشته و جايجاي ، موسيقي كناري را فريادِ جانِ مواّج خويش ساخته است.
بسياري از غزلهاي او داراي رديفهاي بلند و پرتحرك است كه حتي گاهي قافيه درآنها به شكل سنتي حفظ نشدهاست.
موسيقي داخلي-اين موسيقياز همان قافيهي دروني حاصل ميشود. كمترغزلي از غزلهاي برجستهي مولانا ميتوان يافت كه ازقافيهي دروني خالي باشد. درحقيقت ، قافيهي داخلي در اوزان خيزابي به سادگي جاي خودرا بازميكند. دربرخي از غزلها حتي به قافية داخلي مضاعف برميخوريم:
يار مـــــرا غـــار مراعشق جگرخوار مـــرا يار تويـــي غار تويـي خــواجه نگهدار مرا
نوح تويي روحتويي فاتـح و مفتوح تويي سينهي مــشروح تويي بــردر اســرار مـــرا
نور تويي سوز تــويي دولت منصور تويي مرغ كُه طور تويي خـــــــسته به منقار مرا
درمورد ايجاد هماهنگي از راه تركيب صامتها ومصوتها ديوان شمس سرشار ازشواهدي است كه نشان ميدهد چگونه مولانا كلمات هماهنگ را به سود موسيقي شعر خود به خدمت گرفته است .
موسيقي معنوي- درنزد مولانا از آن موسيقي معنوي كه آگاهانه ازطريق صنايعي چون مراعات النظير وتضاد وطباق… پديد آيد وشاعر بدان ملتزم شود كمترنشاني هست . ليكن هرجا كه موسيقي معنوي براي ايفاي نقش اصل خود– گرهزدن عناصر ساختماني شعر- فلسفهي وجودي پيدا كند، خضورش رادرغزلهاي مولوي ميتوان سراغ گرفت .
اينك نمونهاي ازكاربُرد موسيقي معنوي درنزد مولانا:
بازآمدم چـــون عـــيد نوتا قـــفل زنـــدان بـــشكنم
واين چرخ مردمخوار را،چنـــگال ودنـــدان بشكنم
هفت اخـــتربي آب را،كاين خاكيان را ميخورند
هم آب برآتــــش زنم،هـــم بادهـــاشان بــــشكنم
كه درآن خاك وآب وبادو آتش را باهم آوردهاست .
تكرار مايههاي اصلي فكري ( « تم » ها ) به صورتهاي گوناگون ودربافتهاي گوناگون نيزدرغزلهاي مولانا ضرب خاصي پديد ميآورد كه ازآن به موسيقي معنوي ميتوان تعبير كرد و همين موسيقي است كه در برخي ازشعرهاي سپيد و بيوزن امروزي ، موفقانه جاي وزن را گرفته است .
دولت عشق
مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
ديدهي سيراست مرا، جان دلير است مرا.»
گفت كه «ديوانه نهاي، لايق اين خانه نهاي.»
گفت كه«سرمست نهاي، روكه ازين دست نهاي.»
گفت كه «تو كشته نهاي، در طرب آغشته نهاي.»
گفت كه«تو زيرككي، مست خيالي وشكي.»
گفت كه«توشمع شدي، قبلهي اين جمع شدي.»
گفت كه«شيخي وسري ، پيشرو وراهبري.»
گفت كه «با بال وپري، من پروبالت ندهم.»
دولت عشق آمد ومن دولت پاينده شدم
زهرهي شيراست مرا، زُهرهي تابنده شدم
رفتم و ديوانه شدم، سلسله بندنده شدم
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
پيش رخ زندهكنش، كشته و افكنده شدم
گولشدم، هولشدم، و زهمه بركنده شدم
جمع نيام، شمع نيام، دود پراكنده شدم
شيخ نيام، پيش نيام، امر تو را بنده شدم
درهوس بال وپرش بيپر و پركنده شدم
بيرنگ و بينشان
آه چه بيرنگ وبينشان كه منم
گفتي: « اسراردرميان آور.»
كي شود اينروانِ من ساكن؟
بحرمن غرقه گشت هم درخويش
اين جهان وآن جهان مرا مَطَلب
فارغ ازسودم وزيان ، چو عدم،
گفتم: «اي جان! توعين مايي» گفت:
گفتم: «آني» بگفت: «هاي! خموش
گفتم: «اندر زبان چودرنامد
ميشدم درفنا چومه بيپا
بانگ آمد چه ميدوي؟ بنگر
شمس تبريز راچو ديدم من
كي ببينم مرا چنان كه منم؟!
كوميان اندراين ميان كه منم؟
اينچنين ساكن روان كه منم
بوالعجب بحر بيكران كه منم!
كاين دو،گم شد درآن جهان كه منم
طُرفه بيسود وبيزيان كه منم!
«عين چهبود درين عيان كه منم»
درزبان نامدهست آن كه منم»
اينْتْ گوياي بيزبان كه منم!»
اينْتْ بيپاي پادوان كه منم!
درچنين ظاهرِنهان كه منم
نادره بحر و گنج وكان كه منم
(مولوي)
تمرين
پيش از اين با متناقصنما يا پارادوكس آشنا شدهايد. در اين غزل آنها را بيابيد.
سرگشته باديه
اي قوم به حج رفته، كجاييد، كجاييد؟
معشوق تو همسايهي و ديوار به ديوار
گر صورتِ بيصورت معشوق ببينيد
دهبار از آن راه بدان خانه برفتند
آن خانه لطيف است، نشانهاش بگفتيد
يكدستهي گل كو، اگر آن باغ بديديت؟
با اينهمه آن رنج شما گنج شما باد
معشوق همينجاست، بياييد، بياييد
در باديه سرگشته شما در چه هواييد؟
هم خواجه وهمخانه وهم كعبه شماييد
يكبار از اين خانه براين بام برآييد
از خواجهي آن خانه نشاني بنماييد
يك گوهر جان كو، اگر از بحر خداييد؟
افسوس كه برگنج شما پرده شماييد
جذبهي حق
ما زبالاييم وبالا ميرويم
ما ازآنجا و ازينجا نيستيم
«لااله» اندرپي «الاالله» است
قل تعالوا آيتي است ازجذب حق
كشتي نوحيم، درطوفان روح
همچو موج ازخود برآورديم سر
راه حق تنگ است چونسَمُّالخِياط
هين، زهمراهان ومنزل يادكن
خواندهاي انّا اليه راجعون
اخترما نيست در دور قمر
اي سخن، خاموشكن، با ما ميا
اي كُهِ هستيِ ما، ره را مبند
مازدرياييم ودريا ميرويم
مازبيجاييم وبيجا ميرويم
همچو«لا» ما هم به«الا» ميرويم
ما به جذبه ي حق-تعالي- ميرويم
لاجرم بيدست وبيپا ميرويم
باز هم درخود تماشا ميرويم
ما مثال رشته، يكتا ميرويم
پس بدان كه هردمي ما ميرويم
تا بداني كه كجاها ميرويم
لاجرم فوقِ ثريا ميرويم
بين كه ما از رشك بيما ميرويم
ما به كوهِ قاف وعنقا ميرويم
منبع:سایت کاووس حسن لی

چابک غزال به همه عرصه های ادبیات کشور مان می پردازد وآنچه که مربوط به گویشهای گیلان وایران بزرگ می شود .چابک غزال وبلاگی آکادمیک وحرفه ای است وکاملا علمی .مطمح نظرش رصد تازه های پژوهشی ایران ودنیاست.مقالات علمی وپژوهشی را در زمینه های ادبیات تطبیقی،ادبیات پایداری،گویش شناسی،متون ، ادبیات معاصر ،سبک شناسی ،نقد ادبی مورد رصد قرارمی دهد ودردسترس خوانندگان وطرفداران وبلاگ قرار می دهد>محققان آکادمیک وپژوهشگران منطقه کیلان وتالش وتالشی دراولویت وبلاگ من قرار دارند.اساتید ادبیات گیلان وبقیه استانها که با گیلان وتالش تعلق خاطر ودلبستگی دارند،میتوانند رزومه کاری وعلمی خود را به ایمیل من بفرستند ،تادر وبلاگم به معرض نمایش بگذارم .بنده دکتر احمدرضانظری چروده گویشور تالشی هستم .ترکی ،گیلکی،کردی ،را تاحد زیادی بلدم به فارسی عشق می ورزم .دوستدار همه انسانها با هر زبان وگویش .