شعر زیبای اکبر عسگری شوشتری

وقتی که می باریدابردیده نم نم
برروی گلهابوسه زدلبهای شبنم
اردیبهشت عمرمن این ماه شادی
وقتی نباشی میشوداردی جهنم
طعم ستاره میشودآیینه مهر
وقتی به شب بشکفته شده مهتاب مریم
رفتی وبی توای نسیم صبح باران
اندوه میباردزچشمم شب دمادم
زخمی که ازتیرغمت بردل نشسته
درمان نمیگردد دگرباهیچ مرهم
پهلوی سهرابم دریغا پاره شد آه
با خنجر نادانی دستان رستم 
اکبرعسکری

احساسِ خوشی دارم ، ابراز کنم ؟ یا نه مجنونیِ این دل را ، آغاز کنم ؟ یا نه

بــــ*اران
 
احساسِ خوشی دارم ، ابراز کنم ؟ یا نه
مجنونیِ این دل را ، آغاز کنم ؟ یا نه

با یک نظر از چَشمت، مهرَت به دلم افتاد
ارباب دلم هستی ؟ در باز کنم ؟ یا نه

از شوق تو در شعرم طناز ترین هستم
در شعر برای تو ، کم ناز کنم ؟ یا نه ...

دلبر تو اگر باشی ، شاعر تَرَم از سعدی
با وصف تو در شعرَم، اعجاز کنم ؟ یا نه

بی عشق اگر باشم ، گمنام ترین هستم
با عشقِ تو نامم را ، احراز کنم ؟ یا نه

پروانه ام و شمعی ، در خوابِ خوشی هستم
بیدار شوم آیا ؟ پرواز کنم ؟ یا نه

در بازیِ چشمِ تو ، تسلیم ترین شاهم
در بندِ رُخَت خود را ، سرباز کنم ؟ یا نه

باید چه کنم با دل؟ در مکتب عشق تو...
با عاشقی ام دل را ، ممتاز کنم ؟ یا نه

تکلیف بگو با من ، چَشمانِ سیاهَت را
با این دلِ بی همدم ، همراز کنم؟ یا نه

حالا که پر از شورَم ، آهنگِ دلِ خود را
همگامِ تو در پردهٔ شهناز کنم ؟ یا نه
.
عاشق شده ام شاید ، از طرزِ نگاهِ تو
احساسِ خوشی دارم ، ابراز کنم ؟ یا نه..

ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ و ﻣﻦ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﻓﺪﺍﯾﺖ ﻣﯿﺸﻮﻡ

ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ و ﻣﻦ
ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﻓﺪﺍﯾﺖ ﻣﯿﺸﻮﻡ
ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ
ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺩﻫﻦ ﮐﺠﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻣﻦ
ﻧﺸﺎﻧﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﻨﻢ
ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﻧﻢ
ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺣﻮﺍﺱ
ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻥ ﺟﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻣﻦ
ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ فدایت میشوم...

مهدی فرجی

ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!

عطری بیفشان بر حیاط خانه شب بو جان!
من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد

حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!
اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!

هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!
وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند

انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان
عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم

این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان

در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری

وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام… کو جان؟
کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی

گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان!

ادامه نوشته

اکبرعسکری

بگوازآسمان ازابرازباران
برای من چه آوردی؟؟پرستوجان
زمان رویش گلهای داوودیست
بیاای کولی زیبای سرگردان
غروب انگاردرسوگ درختان است
رسیده است آه شایدفصل پاییزان
بیابامن بگوازکوچ لک لک ها
مراتاسرزمین شعربرگردان
بیاازجاده های رفته برگردیم
بسوی نبض مستی آتش وعصیان
شب دیشب که بایارم سحرکردم
چه زیبابودولی شب زودشدپایان
نمیدانم کجاگم کرده ام دل را
چراافتاده ام دنبال دل ؛ حیران؟؟؟
گمانم درشب چشمان توگم شد
درآن رویادرآن اندوه بی پایان
کسی فریاددارددرضمیرمن
که ای شاعرچه میخواهی ازاین حرمان؟؟
مگرباچشمهای خودنمی بینی
که خودرامیکشم بردوش خود پنهان
سپس درگوش من آرام میخواند
رهاکن خویش راازخویش اززندان
وبشکن بغض چندین ساله راامشب
مرافریادکن فریادکن باران

اکبرعسکری

 

براساس شعرشاعرخوبمان مهدی فرجی

ابری خبر کن قاصد باران ، پرستو جان !
عطری بیفشان بر حیاط خانه ، شب بو جان !