رو سر بنه به بالین  تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم وموج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز! تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم وآب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای اسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید :تدبیر خونبها کن .

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد

از برق این زمرد هین دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنر فزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

منبع:عسلستان



این غزل را به روح پدر بزرگوارم آیت الله
 
 
تقدیم میکنم .احمدرضانظری چروده
 
 
 
 

 

 

 

 


 
 
 
 
 

 

 
comment نظرات (1)

 
 
 
 
 

 

 

 

 یاد بگذشته به دل ماند

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام به ره خیره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم

که زمن رشته الفت بگسست

 

در دلش جایی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می نگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت وسوز

بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردی است که مشکل برود

تالبی بر لب من می لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

لب سوزنده آن بد خو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد ان آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست به جز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبایی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خود آرایی

در ببندید و بگویید که من

جز از او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا ؟باکم نیست

فاش گویید که عاشق هستم

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیر گاهی است در این منزل نیست

 

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد

چشمهای وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار می سازد

می گریزم از تو در  بیراهه های راه

*

تا ببینم دشتها را در غبار ماه

تا بشویم تن به آب چشمه های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان

پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی

بشنوم بانگ خروسان را زبام کلبه ی دهقان

*

می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم بروی سبزه ها پا را

یا بنوشم شبنم سرد علفها را

می گریزم از تو تا در در ساحلی متروک

از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز توفانهای دریا را

*

در غروبی دور

چون کبوتر های وحشی زیر پر گیرم

دشتها را ,کوهها را , آسمانهارا

بشنوم از لابلای بوته های خشک

نغمه های شاد مرغان صحرا را

*

میگریزم از تو تا دور از تو بگشایم

راه شهر آرزوها را

و درون شهر ...

قفل سنگین طلائی قصر رویا را

*

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش

راهها را در نگاهم تار می سازد

همچنان در ظلمت رازش

گرد من دیوار می سازد

*

عاقبت یک روز

می گریزم از فسون دیده ی تردید

میتراوم همچو عطری از گل رنگین رویا ها

میخزم در موج گیسوی نسیم شب

می روم تا ساحل خورشید

*

در جهانی خفته در آرامشی جاوید

نرم میلغزم درون بستر ابری طلائی رنگ

پنجه های نور می ریزد بروی آسمان شاد

طرح بس آهنگ

*

من از آنجا سر خوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو

راههایش را به چشمم تار می سازد

دیده میدوزم به دنیایی که چشم پرفسون تو

همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار می سازد

 

 

 
 تقدیم به پروانه صفتان